حس خوب
اتفاق
امشب شب آرزوهاست ...یه وقت آرزوهامون یادمون نره
امشب شب آرزوهاست ...
یه پیامک برام اومده بود که نوشته بود امشب شب آرزو هاست ،آرزو هاتو بنویس روی کاغذ که یات نره چون تو سال دیگه آرزوهای امسالت یادت نیست ولی خدا یادش می مونه ...
انگار راست میگه ...اخه من حس میکردم به هیچکدوم از آرزوای پارسالم نرسیدم ...شایدم آرزوهامو یادم رفته...
دنیای من
می دانم که دوست داشتن بهای سنگینی خواهد داشت و من این دوست داشتن را بخاطر بهای سنگینش برگزیده ام و تا همیشه چشم به راهش خواهم نشست ...
نگاهت را از من دریغ نکن...
نگاهت را از من دریغ نکن...
آدم ها سنگی اند!
عاشق این دیالوگم که پدر ژپتو به پینوکیو میگه:
پینوکیو چوبی بمان!
آدمها سنگی اند !
دنیایشان قشنگ نیست...
تا ابد!
نمیدانم در کدامین غروب خواهم توانست دستان پرمهر تو را بفشارم
فردا...
فرداها...
یا فردایی که هرگز نخواهد امد...
براستی تصور دنیای بی تو برایم مرگ است
تو را بیش از هرچیز بخاطر خودم دوست میدارم
و این خودخواهیم را با خود به جهان دگر نیز خواهم برد...
درجایی که نیلوفران هم مرا باور دارند
تومرا باور نداری...
واین تنها درد من است تا ابد...
نبودنهایت را چه کنم!
از تو می ترسم بخاطر غرورت
از تو می ترسم بخاطر اینده قشنگم
وبخاطر همه ارزوهای قشنگمان
اما براستی من یکی از ارزوهای تو هستم یا...
اگ نباشم چه...
پاهایم یارای ایستادن بپایت را ندارد
من از اینده هراس دارم
چرا که تحمل اینده بیتو برایم سخت است اما اگر تو این را بخواهی چه!
میخواهم از عشق بگویم اما تورا باور نکرده ام چه میتوانم بگویم
گذر ثانیه ها
و دنیا متوقف شود ...
که من تو را برای همیشه داشته باشم ...اما امروز چه....
دیگر گذر ثانیه ها را تندتر میخواهم تا شاید زودتر به دیدار تو ...
نمدانم چرا در اوج فراموشیت دوباره به یاد تو هستم...
ایینه چه میشود
تمام بودنهایت را بخاطر اوردم...
باخودم عهدکرده بودم فراموشت کنم
اما انگار ایینه را فراموش کرده بودم
میدانم که بی تو دنیایی نخواهد بود
وبا تو نیز همینطور
اما...اما من چگونه خود را فراموش کنم؟؟؟
زندگی
کاش آدمها فرق عشق، دوست داشتن و عادت را می دانستند.
اگر انسانها بدانند فرصت با هم بودنشان چقدر محدود است محبتشان به یکدیگر نا محدود می شود.
خوشبختی مثل پروانه است وقتی دنبالش باشی فرار می کند اما اگر صبر کنی روی دستت می نشیند.
شادی را علت باش ، نه شریک------و غم را شریک باش نه دلیل
پایان راه
باید رفت وخاطره ها را به ابدیت سپرد
باید رفت
باید رفت
باید رفت...
و اما کاش یقین داشته باشم که مرا دوست میداری
نه فقط بخاطر من و فقط بخاطر خودت....
گاه میگویم این تردید نیست و خوشحالم که تو همانی هستی که تصور میکردم
اری من شادم چون تو را سربلند یافتم
سربلندی تو برایم ستودنی است حتی اگر عاشقم نباشی دوستت دارم
تو را به خاطر غرورت .مردانگیت.صداقتت.وتو را بخاطر خودت دوست دارم
ای همراه همیشگی لحظه های تنهایی و خلوتم تو را بی هیچ چشمداشتی دوست میدارم
به خاطر بودن ها
به خاطرخواستن ها
وبیش ازهر چیز به خاطرخودم
ای مولود زیبای من
بیشک تو رابا هیچ نوایی جایگزین نخواهم کرد
مگر...
بخاطر تمام بودن هایت
گویی حضور تو برایم اوج خواسته هاست
با تولحظه هایم ستودنیست
باتوزندگی عطر بودن دارد
ومن کبوتر تنهای درجست و جوی خوشبختی
بی تو شوق حضور ندارم
کاش لحظه های با توبودن تمام ناشدنی بود...
فریاد سکوت تو
و گاه با خود می اندیشم که نه تمام خواسته من از تو این نیست
و شاید بودن به تنهایی زیباترین خواسته زندگی من نباشد
چرا که گویی
من سکوت تو را بیش از هر چیزدوست میدارم
وسکوت تو بیش از هرچیز دیگر برایم ستودنی است
زیرا تنها سکوت تو سبب می شود که نگاهت را انگونه که می خواهم تفسیر کنم
میدانم که زندگی فرصت خواستن هاست وتو تک خواسته من نیستی
بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم
در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر كن
لحظه ای چند بر این آب نظر كن
آب ، آیینه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كنی ، چندی از این شهر سفر كن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم
یادم آید كه دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كنی از آن كوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم
ارزوها
تمام ارزوهای منی
...
...
کاش
...یکی ارزوهای تو باشم
خواب دیدی که دل دست به دامان تو شد ، تو بمان خواب تو تعبیر شود بعد برو
لحظه ای باد تو را خواند که با او بروی ، تو بمان تا به یقین دیر شود بعد برو
صبر کن عشق زمینگیر شود بعد برو ، یا دل از دیده ی تو سیر شود بعد برو
تو اگر کوچ کنی بغض خدا می شکند ، تو بمان گریه به زنجیر شود بعد برو
نازنینم ...
عشق مقدس است
هرگاه توانستی قداست را درک کنی
نگاهت را در اینه تمرین کن
...
...
وامروز دیرگاهیست
که خواسته های کوچک تو
ارزوهای بزرگ من است...
...
و کاش تو این را درک میکردی
یه روز قدمی گذاشتم
انسوی احساس
چه زیبا بود دریا
چه زیبا بود اسمان
روز و شب رقص کنان
از برهم میرفتند
خواستم لحظه گم شوم
در ان احساس
که ناگاه یادم امد
...
تو در ان شهر تنهایی...
...